بسیج مرودشت

وبلاگ خبری تحلیلی مذهبی بسیج مرودشت

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ بسیج مرودشت خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس

نتوانسته است مرا گول بزند.

 بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت:

چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.

 بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد.

داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟

 بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.

 داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره

بازنگشت.

 داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این

دیوانه مرا گول زد.

 

[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , بغداد , داروغه , عبرت , پند و اندرز , حکایت , بهترین داستان , داستان زیبا , داستان , حکایت , واحد عبرت,

] [ 17:18 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]

[ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی بهلول در قبرستان بغداد كله های مرده ها را تكان می داد ، گاهی پر از خاك

می كرد و سپس خالی می نمود.

شخصی از او پرسید :

بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می كنی؟

گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاكمان را از زیر دستان جدا كنم، لكن

می بینم همه یكسان هستند.

به گورستان گذر كردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم كله ای با خاك می گفت
كه این دنیا، نمی ارزد به كاهی

به قبرستان گذر كردم كم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی كفن در خاك خفته
نه دولتمند ، برد از یك كفن بیش

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی كه در میان عمارت مجلل و نوساز خود

مشغول گردش و تفریح بود . از بهلول خواست كه چند جمله ناب روی این بنای

جدید بنویسند.

بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.

ای هارون ! تو آب و گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خوار كردی ،گچ را

بالا بردی: ولی ،فرمایش پبغمبر را پایین آوردی.

اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است ، خیلی اسراف كرد ه ای و خداوند

اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است ، بر دیگران روا داشته ای ،

خداوند ظالمان را دوست ندارد.

ای به دنیا بسته دل ! غافل ز عقبایی چرا ؟

رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا ؟

برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار

سر به خاك طاعتی، آخر نمی سایی چرا؟

صد هزار گل ز باغ ، پرپر می شود

بی خبر بنشسته و گرم تما شایی چرا؟

 

[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , حکایت , داستان بهلول , عمارت هارون , اسراف, عبرت, پند , نصیحت , تماشا ,,

] [ 16:1 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه